آقا سیّد خسته نباشی....
دو رویه زیر نیش مار خفتن
سهپشته روی شاخ مور رفتن
تن روغنزده با زحمت و روز
میان لانة زنبور رفتن
به کوه بیستون بیرهنمایی
شبانه با دوچشم کور رفتن
برهنه زخمهای سخت خوردن
پیاده راههای دور رفتن
میان لرز و تب با جسم پر زخم
زمستان توی آب شور رفتن
به پیش من هزاران بار بهتر
که یک جو زیر بار زور رفتن
ملکالشعرای بهار
در دنیای کوهنوردی ایران، 4 نفر سیّد موسوی سراغ دارم. این چهار نفر عبارتند از:
1. سیّد مرتضی موسوی، از اعضای گروه کوهنوردی کارون شهرستان ایذه (استان خوزستان).
2. سیّد مرتضی موسوی، از اعضاء گروه کوهنوردی کانون سبزیاران روستای خَفر (کوهپایة دنا).
3. سیّد واسع (سمکو) موسوی، عضو تیم ملی کوهنوردی جوانان کشور، از صعودکنندگان به قلّة تیلیچوپیک.
4. سیّد مرتضی موسوی، مدیر داخلی مجلّة کوه، بازرس سابق و رئیس اسبق کمیتة فنّی فدراسیون کوهنوردی و صعودهای ورزشی.
از این چهار نفر، چهارمی داستان جالبی تو کوهنوردی ایران داره. جزو مربّیان قدیمی و با سابقة کشوره و سالها در همون اوایل بعداز انقلاب که فدراسیون مجدداً شروع به شکلگیری کرد، عهدهدار مسئولیّت سنگین بخش فنّی فدراسیون بوده، چند سال از جلوی پیشخوان کوهنوردی دور میشه ولی چون کلاً کوهنورد جماعت آروم و قرار نداره، با مجلّة کوه دوباره میاد وسط میدون. بندة خدا داشت کارشو میکرد که بعضی از آقایون ذوقزده شدن و چون از روحیّاتش باخبر بودن، یهو کشیدنش تو معرکه ... اون بندة خدا هم چون از سیاسیبازی دل خوشی نداشت، به بازرس بودن اکتفا کرد. ولی دستِ بر قضا این آقا افتاد به جون آدمایی که یا از زیر کار دَررو بودن یا زیادی زیر کار برو. آخه این دوجور آدم، معمولاً از جلوی چشما دورن. یکیشون که هی در میره، پس اصلاً نیست که بشه دیدش، و یکی دیگشون چون همش اون زیره، کسی نمیبینتش. همیشه آدمایی دیده میشن که اییی، بگی نگی یه لِک و لوکّی میکنن. به قول بعضی از دوستان، کسایی که وسط لحاف میخوابن. بگذریم...
به هر حال این سیّدِ آخری، مثل مولاش، خودی و ناخودی و نخودی نمیشناخت و هر کی یه جورایی ساز نامیزون توی این ارکستر غیر سنفونیک فدارسیون میزد، کارش با کرامالمرتضویّون بود. هر جور که شده، با مهربونی، مَتَلَکای ناب شمرونی، زخم زبون، نصیحت پدرانه، همصحبتی دوستانه، داد زدنای بازرسانه، اخطارهای عالمانه؛ خلاصه به هر ترتیبی که میتونست، سعی میکرد تا یه جورایی طرفو از جادّه خاکی بکشه تو آسفالت. ولی خوب معمولاً حرفای سرخ، سرایِ سبزو میده بر باد. به قول عارف قزوینی:
ای سرم فدای همچو سر باد
یا فدای آن تنی که سر داد
سر دهد زبان سرخ بر باد
بالاخره این اتّفاق افتاد.
البته موضوع اینقدرها هم دراماتیک نیست. چرا که این آقاسیّد گل، از اون اوّلش هم راضی نبود به اینجور کارا، این آدم از اوّلش به همون میز کوچیکش تو اتاق زیرشیرونی مطبّ دکتر صالحی و خدمتگذاری به کیان مجلّة کوه راضی بود و همش از اینکه باید یه چیزایی ببینه که دوست نداره، یا چیزایی نبینه که دوست داره، مینالید. به هر حال با زور آوردنش تو، ولی چون خیلیها طاقت رکگوییهاش رو نداشتن، اینجوری هم بردنش بیرون. که استاد بهار گفته:
درست گوی و به هنگام گوی و نیکو گوی که سخت مشکل کاریست، کار گفت و شنود
اگر سلامت خواهی به هر مقام، زبان
مکن دراز که آن خنجریست خونآلود
خموش باش که بسیار دیدهام که داد
زبان سرخ، سر سبز را به تیغ کبود
به هر حال فکر کنم با این تغییر و تحوّل، بعضیها نفس راحتی بکشن. امّا راستش رو بخواین با عملی که آقا محمود شعاعی کرد و آقا سیّد رو برای مشاوری خودش انتخاب کرد، بازم امیدی هست که هنوز از جایی، نفس حقّ بیرون میاد. بازم دلمون خوشه که لااقل تو اون گوشهموشهها کسی هست که بعضیها لااقل به خاطر وجودش، ماستاشون و کیسه کنن. به هر حال ابیات اوّل این وجیزه، وصف حال آقاسیّدمرتضی موسوی خودمونه که یه جُو، زیر بار زور نرفت و نمیره. حرفاشو میزنه حتی اگه مثل بزرگترش، کسی نباشه که به ندای «هل من ناصر ینصرنی»ش پاسخ بده.
تصویر زیر که از کوهنوشت (وبنوشت دوست پاکتر از گُلم، حسین رضایی)، به امانت گرفتم، تصویر جالبیة. آقا مرتضی اون گوشه نشسته و انگار که سر رکعت اوّل رسیده به نماز جماعت، نیمخیزه و به روزگار میخنده. آقاحسین، دستشو گذاشته روی شونههاش و انگار داره میزنه پشتش که ای بابا، آقاسیّد شما هم مثل ما تنهایی. بعضیها یه تهلبخند زیرکانهای به صورت دارن و یه عدّه اصلاً نگاهشون به تصویر نیست و شایدم از مرحله ...رتن و بعضیها هم تو عالم خودشونن و چشم از دنیا بستن... آقا مهدی اعتمادیفر هم داره به افق دوردست نگاه میکنه، شایدم کسی داره میطلبدش... البتّه خیلی چیزای دیگه هم میشه راجع به این تصویر گفت که نگیم، بهتره. تصویر عجیبیه نه!