این قافلهی عمر عجب میگذرد
روزگار غریبی است، انسانها میآیند و میروند، کار میکنند، میخورند، میخوابند، میجنگند، میترسند، عشقمیورزند، دلمیبازند، میخندند، میگریند، به هم سلام میکنند و جیب یکدیگر را خالی میکنند. با هم چت میکنند، و سر آخر میمیرند. خیلی سخته یکی بیاد که نمیره. نه نگید مگه میشه نمرد. من میگم میشه. کافیه بخشی از روحت رو جا بگذاری روی این کرهی خاکی. کافیه فقط اسمت بمونه و زمزمهی همه بشه.
صادق آقاجانی وقتی بود، دشمن زیاد داشت، البته دوستان بیشتری هم داشت. حالا که نیست جاش خیلی خالیه، خیلیها میترسن حتی به یاد بیارنش، خیلیها هنوز وقتی اسمی از اون میاد، لپّاشون گل میاندازه و میگن بابا این صادق، همون آدم تندروی دههی شصته. میگن مگه یادتون نیست چقدر دُگم رفتار میکرد. امّا خیلیها هم به خاطر کارهایش در کوهنوردی، مخصوصاً تو این یک دهی اخیر، به احترامش بلند میشن. کاش روزی درد دلش باز بشه و بگه اون چیزایی رو که سالها نگفته. یادت بخیر آذریِ پهلوون.
مأخذ: کوهنوشت، با کمی تغییر