سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جامعه‏ کوهنوردان ایرانی

صفحه خانگی پارسی یار درباره

بهت زده شدم...

    نظر

آقا امروز حالم اصلاً خوب نیست. نمیدونم انگار یه چیزی تو گلوم گیر کرده می‎خواد بزنه بیرون. اینجا هم که کسی از برو بچه‎های کوه‎نوردی نیستند که لااقل با صحبت کردن باهاشون خودتو خالی کنی. خبر خداحافظی فرشاد و سعید، مثل پتکی بود که یهو خورد تو سرم. آشنایی من با فرشاد به سال‎ها قبل برمی‎گرده، به زمانی که من جوانی 22 ساله بودم و اون جوانی 26 ساله، ولی کوه‎نوردی رو خیلی زودتر از 4 سال اختلاف سنی ما شروع کرده بود. می‎خواستم ـ فکرکنم اسفند سال 68 بود ـ که تو کلاس ساخت تونل برفی که اون استادش بود شرکت کنم که بنا به دلایل درسی ـ آخه اون موقع من دانشجوی سال سوم بودم ـ نتونستم. به هر حال از اون روز تا امروز که نزدیک اسفند 88 هستیم، حدود 20 سال می‎گذره. بیست سالی پر از فراز و نشیب برای کوه‎نوردی ایران و کوه‎نورداش.

اون روزها گذشت و هر دوتامون بزرگ شدیم. با اختلاف نظرهای زیاد امّا مسلامت‎جویانه، سال‎ها بعد تو فدراسیون شدیم همکار هم. اون تو کارگروه اسکی کوهستان و من تو کارگروه راهنمایان کوهستان. هیچ یادم نمی‎ره اون انتقادهای تند و تیزش رو در زمینهی نحوهی کارگروه گردونی من و متلک انداختناش و گاهی اوقات تلخی‎ها و بحث‎هامون. امّا هرچه بود و هر اخلاقی که داشت، کوه‎نورد توان‎مند و بزرگی بود. سال‎ها تجربه در سرما ـ آقا اصلاً این آدم عاشق سرما و برف بود ـ از اون آدم خاصی رو درست کرده بود و با اینکه بعضی اوقات نمی‎شد تحملش کرد، دوست داشتنی بود. معمولاً از بسیاری از کارها انتقاد می‎کرد. در بسیاری از موارد درست می‎گفت و در بسیاری هم نه. کمتر کاری بود که از اوّل مورد تأئیدش باشه. آخه یه جورایی آرمان‎گرا بود و دنبال کارهای عالی می‎گشت. با اینکه از اعضای فدراسیون کوه‎نوردی بود و اگه اشتباه نکنم اولیّن رئیس کارگروه اسکی کوهستان، خودش از منتقدای سرسخت بسیاری از کارهای فدراسیون بود. زبون تندی داشت و خیلی وقتا بدون ملاحظه‎های متعارف و تابوهای تعارف و این جور چیزا، شمشیر زبان از نیام بیرون می‎کشید و یه چیزایی می‎گفت که هر کسی به غیر از اون رو می‎تونست کلّه‎پا کنه. آخه خودش پابند مقام و این جور بازیا نبود که براش مهم باشه که کلّه‎پا بشه یا نه. خیلی از جاهاهم یه جورایی تندروی می‎کرد که راستش رو بخواین لازم بود یکی کنترلش کنه. قلب مهربونی داشت و خیلی صاف و یک‎دست بود. واقعاً برای اسکی کوهستان زحمت می‎کشید. درسته که کمی دیر به دیر می‎اومد فدراسیون، ولی کارشو خوب می‎کرد. یادم نمی‎ره روزی رو که مجوّز آموزشگاه کوه‎نوردی شو از فدراسیون گرفته بود، تو صورتش یه رضایت خاصی رو احساس می‎کردی که انگار داره به یه هدف بزرگ نزدیک می‎شه. فرشاد خلیلی خوشه‎مهر فرزند محمّدحسن، از اون دسته آدمایی بود که می‎شد رو دوستیشون که سخت به‎دست می‎اومد، حساب کرد. اون روز خاطره انگیز و یادم نمی‎ره که تو دورهی بازآموزی مربیّان کوه‎پیمایی در پلور (سال 84)، چطوری از یارِ غارش، مجید درودگر، در مقابل هیئت ژوری! دفاع می‎کرد. یادمه که حتی بدون توجه به ماها و جلوی چشم همه، جزوهی آموزشی دوره رو به مجید داد تا بتونه جواب سؤالی رو که ازش کرده بودیم توش پیدا کنه و جواب بده، البته بگذریم که مجید با این امدادرسانی هم موفق نشد و فقط ما کلّی خندیدیم.... وای چه روزگار مزخرفیه و چه زود می‎گذره همه‌چی.

تو وبلاگها اونم به روایت خبر فدراسیون، یه خلاصه رزومه‎ای از این کوه‎نورد برجسته منتشر شده که شاید چند خط زیر بتونه کمی کاملترش کنه.

فرشاد خلیلی که فکر کنم ریشهی خانوداگیش به خوشه‎مهر (خواجه‎میر) مراغه برسه، تقریباً از حدودای سال 63 (21 سالگی) کوه‎نوردی رو شروع کرد. بعداز فعالیّتهای متفرقه به عضویت گروه دماوند (جایی که بعداً به دلیل فعالیتهاش، عضویّت جاوید به اون داد) دراومد. 15 بهمن 1367 بود که در یک تلاش موفق 7 روزه، تونست سرپرستی نخستین صعود زمستانی به پالون‎گردن (4250 متر) رو با موفقیت به ثمر برسونه. از همون روزای اولّ عاشق کلنجار رفتن با برف و سرما بود. به همین دلیل در 7 بهمن 1371 بعداز یک تلاش 6 روزه اولّین صعود زمستانی قلّهی شاه‎البرز رو با موفقیت به انجام می‎رسونه. در این صعود، تیم صعودکننده از جبههی جنوبی قلّه رو صعود می‎کنه و از جبههی شمالی برمی‎گرده. فعالّیتش تو باشگاه دماوند و جدّی بودنش، باعث می‎شه که در رأی‎گیری بیست‎و سوم فروردین سال 72 بشه بازرس باشگاه تا بتونه به‎عنوان بخشی از هیئت مدیره به باشگاه دماوند بیشتر خدمت کنه. حدود چندماه بعد در یک تلاش 5 روزه بالاخره در 11 مهر 1372، به اتّفاق چند نفر دیگه، دیوارهی اصلی درّهی یخار رو صعود می‎کنه و تقریباً دو سال بعد، یعنی در 21 بهمن 1373، در یک تلاش زمستونی مشکل، گردهی آلمان‌ها (منطقهی علم‎کوه) رو صعود می‎کنه. علاقهی اون به برف و یخ‎بازی تمومی نداشت تا اینکه درست دو سال بعد یعنی بهمن سال 75، بعداز تلاشی سخت، اولّین صعود زمستانی برج‎های یخار رو با موفقیت در پروندهی خودش به ثبت می‎رسونه. بعداز این فعالیّت‎های داخل کشور، و توی اون زمانی که موج جدید هیمالیانوردی جامعهی کوه‎نوردی ایران رو درگیر خودش کرده بود، در تاریخ 18 مردادماه 76 موفق به صعود قلّهی 7788 متری راکاپوشی (هشتمین قلّهی هفتهزار متری پاکستان، پانزدهمین قلّهی هفت‎هزار متری جهان و بیست‎وهفتمین قلّهی اصلی مرتفع جهان) می‎شه که در نوع خودش، کار بزرگی بود. بقیهی ماجرا رو هم همه می‎دونن...

امّا راجع به این اتّفاق اخیر:

اوّل از همه برای همسر گرامی فرشاد با داشتن یه پسر تقریباً چهارساله، آرزوی تحمّل و صبر می‎کنم. راستش یه کم اینجور حرفا به تعارف می‎مونه، واقعاً خیلی سنگینه غم از دست دادن یه همسر جوان اونم با داشتن یه بچّه. همه بالاخره یه جورایی این قضیه براشون تموم می‎شه ولی سرآخری، علی می‎مونه و حوضش. امّا با تمام این حرفا خود سپیده خانم هم یه کوهنورد قابله و فکر کنم بتونه یه جورایی با شرایط جدید کنار بیاد. خدا کمکش کنه. آقا سرم درد گرفت...

دوم، راستش این ماجراهای باشگاه دماوند مخصوصاً تو این یک دههی اخیر کمی داره شورش درمی‎یاد. ولی من نمی‎خوام وارد بعضی از مسائل بشم. به هر حال برای دوستان و همنوردان این عزیز سفر کرده تو باشگاه هم آرزوی صبر دارم. همین‎طور برای مدیّریت باشگاه که می‎دونم الان با این اتّفاق‎ بزرگ، چه روزای سختی رو درپیش داره.

از همهی اینها که بگذریم و اگر به پیش‌از وقوع حادثه و نحوهی تصمیم‎گیری‎ها و پس‎از ماجرا و ایرادات بعضی‎ها توجّهی نکنیم ـ لااقل الآن موقعش نیست ـ با خودم فکر می‎کنم فارغ از همهی این‎ها، اگه هر کسی جای فرشاد بود و می‎دید یه تعداد از بچّه‎های کلاسش تو بهمن درگیر شدن، و اگر اون آدم مثل فرشاد مربّی بود، همون کاری رو می‎کرد که فرشاد کرد. این حرف رو بعداز سال‎ها تجربه توی امداد و نجات تو شرایط مختلف می‎گم. ببینید تو دوره‎های کلاسیک و به امدادگرها آموزش می‎دن که اوّل نجات جان امدادگر مهمّه (که البتّه حرف درستیه) ولی راستش رو بخواین نمیشه این قانون رو همیشه بکار برد. لااقل وقتی که مربّی باشی و حادثه دیده از شاگردات باشه، درست مثل این می‎مونه که پدر باشی و فرزندت دچار آسیب شده باشه. معمولاً هر کاری می‎کنی تا اتّفاق بدی نیافته، حتی اگه کمی شتاب‎زده و غیر اصولی به نظر بیاد. این حالتیه که بسیاری از ماها تو دوره‎هایی که برگزار کردیم، تجربه کردیم. راستش رو بخواین وقتی مربّی باشی، نمی‎تونی به‎ایستی و تو رویدادها به‎طور کلاسیک رفتار کنی، حتی اگر منطقاً کار غلطی رو انجام بدی. فرشاد بهمن رو به‎خوبی می‎شناخت. همین آذر سال پیش (87) بود که در اوّلین دورهی آموزش ستاد اطّلاع‎رسانی و پیش‎گیری از حوادث کوهستان هیئت کوه‎نوردی استان تهران، کلاس بهمن‎شناسی رو تو سالن خانهی کوه‎نوردان آموزش می‎داد. راستش آدم یاد اون بیت معروف می‎افته که

«بهرام که گور می‎گرفتی همه عمر                      دیدی که چگونه گور بهرام گرفت»

به هر حال وقتی بخواد چیزی بشه، شاید باید بشه (البته نگید که خدای ناکرده خرافاتی هستم.) مسلماً فرشاد بعداز اینکه شرایط رو درک کرده به کمک بهمن‎زده رفته.

نمی‎خوام استخوان لای زخم کسی بگذارم، ولی تصور کنید که این اتّفاق نمی‎افتاد و فرشاد الآن پیش ما بود. یکی از شاگرداش رو هم از دست داده بود. وای خدا اون روز رو نیاره که یه باره آسمون زندگی آدم سیاه می‎شه و همهی آدمایی که قبلاً به‎به و چه‎چه می‎کردن و در توانمندیهات سخن‎سرایی می‎کردن، یهو می‎شن منتقدت و همه میشن علامه که آی... چرا دره گنجه بازه، چرا دم خر درازه.... شاید اون زمانی که فرشاد تصمیم گرفت تا دل به بهمن بزنه، همهی این ماجراها رو تو ذهنش مرور کرده بود. اونم فردی که به تازگی از یه ماجرای بحرانی با دکتر جوادی و ماجراهای گاشربروم (که فکر کنم سؤ تفاهم شده بود. چون من هردوی این عزیزان رو بخوبی می‎شناسم.)، موقتاً خلاص شده بود و طعم بالا و پایین شدن تو کارگروه انضباطی فدراسیون هنوز زیر زبونش بود و تجربیات دیگران جلوی چشماش رژه می‎رفتن. بگذریم...

روزی که به رودکی خبر مرگ یکی از دوستانش رو اطّلاع میدن، این بیت معروف را در وصف دوستش می‎سرایه:

«مُرد مرادی نه همانا که مُرد                        مرگ چنین خواجه نه کاریست خُرد»

در این بیت، به راحتی می‎توان به جای مرادی «خلیلی» را جای‎گزین کرد و در اندوهش به سوگ نشست.

و امّا سعید طاهری عزیز، من سعید رو تقریباً دو سال یا شایدم کمتره که می‎شناسم. درحقیقت آشنایی من برمی‎گرده به زمانی تو همین یکی دو سال اخیر که سعید مهربان و عزیز تو دورهی مربّی‎گری درجهی 3 کوه‎پیمایی شرکت کرده بود. دقیقاً تاریخش رو به یاد نمی‎یارم، امّا چهره و توانمندی اون رو هرگز از یاد نمی‎برم. یادم می‎یاد تو کلاس صعود و فرود از سنگ، اونقدر زیبا صعود کرد که نمرهی بسیار بالایی رو بهش دادم. بازم یادمه که با اون آرامش و متانتش و باز هم به‎خاطر اون صعود زیبا، با خواهش من و برای امتحان نحوهی حمایت از بالای یکی دو نفر از بچه‎های کلاس، نقش صعودکننده رو بازی کرد. سعید پسر مؤدب، متین و با وقاری بود. سنگ‎نوردی بود که می‎تونست در آینده‎ای نه‎چندان دور، از افتخارات ایران و شاید خاورمیانه بشه، این‎ها رو الآن که دیگه در بین ما نیست نمی‎گم، همون موقع هم بخودش و تو جمع کلاس گفتم و یادمه که سرش رو پایین انداخت و صورتش گل انداخت.

خیلی سخته بشینی و در غم از دست دادن آدمای خوب بنویسی، به هر حال باید نوشت تا خاطرات شفاهی، مکتوب بشن و در خاطرهی تاریخ ثبت بشن. جای هر دوی این عزیزان و دیگر سفرکردگان این فاجعه که سعادت آشنایی با اون‎ها رو نداشتم، همیشه، سبز ... نه... آخ ببخشید، حواسم نبود، رنگ درختای جنگل باد!

 

توی این تصویر خیلیها هستن که دیگه نیستن. فرشاد و من در کنار آقا مهدی و بقیه در سمت چپ تصویر ایستادیم. یادش به خیر.
(تصویر از آلبوم شخصی)


آقا سیّد خسته نباشی....

دو رویه زیر نیش مار خفتن

سه‎پشته روی شاخ مور رفتن
تن روغن‎زده با زحمت و روز
میان لانة زنبور رفتن
به کوه بیستون بی‎رهنمایی
شبانه با دوچشم کور رفتن
برهنه زخم
های سخت خوردن
پیاده راه‎های دور رفتن
میان لرز و تب با جسم پر زخم
زمستان توی آب شور رفتن
به پیش من هزاران بار بهتر
که یک جو زیر بار زور رفتن
     

        ملک‎الشعرای بهار

 

در دنیای کوهنوردی ایران، 4 نفر سیّد موسوی سراغ دارم. این چهار نفر عبارتند از:

1.       سیّد مرتضی موسوی، از اعضای گروه کوهنوردی کارون شهرستان ایذه (استان خوزستان).

2.       سیّد مرتضی موسوی، از اعضاء گروه کوهنوردی کانون سبزیاران روستای خَفر (کوه‎پایة دنا).

3.       سیّد واسع (سمکو) موسوی، عضو تیم ملی کوهنوردی جوانان کشور، از صعودکنندگان به قلّة تیلیچوپیک.

4.       سیّد مرتضی موسوی، مدیر داخلی مجلّة کوه، بازرس سابق و رئیس اسبق کمیتة فنّی فدراسیون کوهنوردی و صعودهای ورزشی.

از این چهار نفر، چهارمی داستان جالبی تو کوه‎نوردی ایران داره. جزو مربّیان قدیمی و با سابقة کشوره و سال‎ها در همون اوایل بعداز انقلاب که فدراسیون مجدداً شروع به شکل‎گیری کرد، عهده‎دار مسئولیّت سنگین بخش فنّی فدراسیون بوده، چند سال از جلوی پیش‎خوان کوهنوردی دور میشه ولی چون کلاً کوه‎نورد جماعت آروم و قرار نداره، با مجلّة کوه دوباره میاد وسط میدون. بندة خدا داشت کارشو می‎کرد که بعضی از آقایون ذوق‎زده شدن و چون از روحیّاتش باخبر بودن، یهو کشیدنش تو معرکه ... اون بندة خدا هم چون از سیاسی‎بازی دل خوشی نداشت، به بازرس بودن اکتفا کرد. ولی دستِ بر قضا این آقا افتاد به جون آدمایی که یا از زیر کار دَررو بودن یا زیادی زیر کار برو. آخه این دوجور آدم، معمولاً از جلوی چشما دورن. یکیشون که هی در می‎ره، پس اصلاً نیست که بشه دیدش، و یکی دیگشون چون همش اون زیره، کسی نمی‎بینتش. همیشه آدمایی دیده می‎شن که ای‎ی‎ی، بگی نگی یه لِک و لوکّی می‎کنن. به قول بعضی از دوستان، کسایی که وسط لحاف می‎خوابن. بگذریم...

به هر حال این سیّدِ آخری، مثل مولاش، خودی و ناخودی و نخودی نمی‎شناخت و هر کی یه جورایی ساز نامیزون توی این ارکستر غیر سنفونیک فدارسیون میزد، کارش با کرام‎المرتضویّون بود. هر جور که شده، با مهربونی، مَتَلَکای ناب شمرونی، زخم زبون، نصیحت پدرانه، هم‎صحبتی دوستانه، داد زدنای بازرسانه، اخطارهای عالمانه؛ خلاصه به هر ترتیبی که می‎تونست، سعی می‎کرد تا یه جورایی طرفو از جادّه خاکی بکشه تو آسفالت. ولی خوب معمولاً حرفای سرخ، سرایِ سبزو می‎ده بر باد. به قول عارف قزوینی:

ای سرم فدای همچو سر باد

      یا فدای آن تنی که سر داد

                  سر دهد زبان سرخ بر باد

بالاخره این اتّفاق افتاد.

            البته موضوع اینقدرها هم دراماتیک نیست. چرا که این آقاسیّد گل، از اون اوّلش هم راضی نبود به این‎جور کارا، این آدم از اوّلش به همون میز کوچیکش تو اتاق زیرشیرونی مطبّ دکتر صالحی و خدمت‎گذاری به کیان مجلّة کوه راضی بود و همش از اینکه باید یه چیزایی ببینه که دوست نداره، یا چیزایی نبینه که دوست داره، می‎نالید. به هر حال با زور آوردنش تو، ولی چون خیلی‎ها طاقت رک‎گویی‎هاش رو نداشتن، این‎جوری هم بردنش بیرون. که استاد بهار گفته:

درست گوی و به هنگام گوی و نیکو گوی

                که سخت مشکل کاریست، کار گفت و شنود
اگر سلامت خواهی به هر مقام، زبان

                مکن دراز که آن خنجریست خون‎آلود

خموش باش که بسیار دیده‎ام که داد

                زبان سرخ، سر سبز را به تیغ کبود

به هر حال فکر کنم با این تغییر و تحوّل، بعضی‎ها نفس راحتی بکشن. امّا راستش رو بخواین با عملی که آقا محمود شعاعی کرد و آقا سیّد رو برای مشاوری خودش انتخاب کرد، بازم امیدی هست که هنوز از جایی، نفس حقّ بیرون میاد. بازم دلمون خوشه که لااقل تو اون گوشهموشه‎ها کسی هست که بعضی‎ها لااقل به خاطر وجودش، ماستاشون و کیسه کنن. به هر حال ابیات اوّل این وجیزه،‎ وصف حال آقاسیّدمرتضی موسوی خودمونه که یه جُو، زیر بار زور نرفت و نمیره. حرفاشو میزنه حتی اگه مثل بزرگترش، کسی نباشه که به ندای «هل من ناصر ینصرنی»ش پاسخ بده.

تصویر زیر که از کوه‎نوشت (وب‎نوشت دوست پاک‎تر از گُلم، حسین رضایی)، به امانت گرفتم، تصویر جالبیة. آقا مرتضی اون گوشه نشسته و انگار که سر رکعت اوّل رسیده به نماز جماعت، نیم‎خیزه و به روزگار می‎خنده. آقاحسین، دستشو گذاشته روی شونه‎هاش و انگار داره می‎زنه پشتش که ای بابا، آقاسیّد شما هم مثل ما تنهایی. بعضی‎ها یه تهلبخند زیرکانه‌ای به صورت دارن و یه عدّه اصلاً نگاهشون به تصویر نیست و شایدم از مرحله ...رتن و بعضی‎ها هم تو عالم خودشونن و چشم از دنیا بستن... آقا مهدی اعتمادی‌فر هم داره به افق دوردست نگاه می‌کنه، شایدم کسی داره می‌‎طلبدش... البتّه خیلی چیزای دیگه هم می‎شه راجع به این تصویر گفت که نگیم، بهتره. تصویر عجیبیه نه!

مرنضی موسوی و یاران ـ تصویر از کوهنوشت


یادی و درد دلی به زبان خودمانی ...

ای دوست قبولم کن و جانم بستان ....

امروز دقیقاً یک ماهه که پا به فرنگستون گذاشتم، فعلاً روزگار خوبه، امّا در آینده چه شود، خدا می‏داند. به هر حال راضی هستیم به رضای خدا...

اون چند ماه آخر تو ایران، سرم بسیار شلوغ بود. درسته که نزدیک 6 سال طول کشید تا بالاخره نتیجه داد، اما باور کنید تمام این حدود 6 سال یک طرفو، 2 ماهه آخر یک طرف. دویدن‏هاش، استرس‏هاش، ... همه و همگی اینقدر سرم را شلوغ کرده بود و منو پیچونده بود که گفتنش فقط سردرد میاره و بس. بگذریم....

الان کمی آرومتر شدم، کمی به خودم اومدم و از اون التهاب درونیم بسیار کاسته شده و لازمه که چند نکته رو یادآوری کنم:

در روزهای آخر فرصت نکردم از بسیاری از عزیزان و دلبستگان خداحافظی کنم. این به این معنا نیست که خدای ناکرده به یادشون نبودم، نه اصلاً اینطور نیست. الحمدالله تمام کسانی که منو میشناسن میدونن آدم رکی هستم و با کسی تعارف ندارم. امّا اسمشو سهل‏انگاری یا هر چیز دیگری که بذاریم، باعث شرمندگی است. به هر حال هر چی هست لازمه که نام چند نفر رو در زیر بیارم که امیدوارم با دریا دلیشون منو ببخشند.

گرامی می‏دارم نام و یاد و خاطره:

 ـ دکتر صالحی مقدم عزیز و مهربان و بزرگوار را ...

ـ آقا سیّد گل، جناب سیّد مرتضی موسوی پاک اندیش را که روزای آخر بهش قول دادم بیام دفتر مجله، که متاسفانه نرفتم. البته سیدجان تو فدراسیون از شما خداحافظی کرده بودم. درضمن اون یادگاری رو همیشه به همراه خواهم داشت.

ـ عمو عزیز مهربون، عزیز خلج بزرگوار، که حق بزرگی بر سر خیلیها داره. وظیفه داشتم حضوراً ازش خداحافظی کنم که نشد. اونم بزنه پشتم و بگه قاضی هوای خودتو داشته باش.

ـ تمامی بچه‏های خانه کوهنوردان، بالاخص مهدی شیرازی عزیز که البته ساعتای آخر بهش زنگ زدم و چندتا آبدار بارم کرد که می‏دونم حقم بود.... محمود میرنوری عزیز، ناصر جنانی سالار، احمدآقا ایلیافر محترم، آقارضای گل کفاش، هادی جان بنکدار، هادی آبادیخواه عزیز، سرو حوری مهربون، ..... و تمام اهالی خانه.

تمام کسانی که ازشون آموختم، آقای مریخی بزرگوار، جناب محمودآقای نظری محترم، جناب آقای اخوان عزیز، عرب گل و مهربون، استاد گرامی آقا محسن نوری، آقا سعید جواهرپور نازنین، عزیز بزرگوار استاد گرامی آقای کاظم شمس‏خو، جناب آقای صادق آقاجانی محترم...

تمام دوستان خوبم که در دوره‏های مربی‏گری در خدمت اونها بودم. یا دوستان گلم که هم دوره من بودند. یادی می‏کنم از دوستان شیرازی، بالاخص آقا رضای کریمی، دوستان خوب اردبیلی، دوست گل نازنین ایرانیم که معلوم نیست مال کجاست، شوخی کردم، منظورم یوسف صمدی زنوز سالاره که خدا نگهدارش باشه.

یادی می‏کنم از بچه‏های خوب خراسان شمالی، آقا مهدی مودتی گل، آقای یزدان‏پناه بزرگ‏اندیش و ...

یادی می‏کنم از بچه‏های خوب لرستان، دوست و سرور گرامی، آقا کیوان زادخوش نازنین و دیگران ...

یادی می‏کنم از بچه‏های قیور کردستان و کرمانشاه مخصوصاً از نوع قمی‏شون، فریبرز الفتی عزیز، امروله خودم...

 

یادی می‏کنم از دوستان کوه‏نویس خودم، همونایی که با قدرت می‏نویسن، از آنای پرتلاش گرفته تا باقی دوستان.

یادی می‏کنم از بچه‏های کارگروههای بغلی در فدراسیون، همه دوستان و همکاران....

و بالخره تمامی کسانی که دوستشون دارم و می‏دونن که دارم...

البته می‏دونم با این فناوری مدرن، فاصله‏های چندهزار کیلومتری از بین رفته و زمانهای چند روزه به ثانیه‏ای‏ و طرفة‏العینی تبدیل شده، امّا با تمام اینها کاش اونقدر پیشرفت می‏کرد که می‏تونستم همگی دوستان و عزیزان رو بغل کنم، گل روشونو ببوسم، بوشون کنم و از گرمای وجودشون و از حسشون نیرو بگیرم.

امیدوارم بتونم مطالب خوبی در وبلاگم منتشر کنم. دعام کنید...

بقول بعضیا خداحافظ همین حالا...


و اینک رهایی ...

    نظر
اینک عشق....
اینک رهایی از بی مبالاتیها ...
اینک گذشتن از قیود بی ارزش صد من نیم غاز ....
اینک مدیّریت کلان .....
اینک انسانیّت ...
اینک پیشرفت و تحوّل ...
اینک پاره کردن بند بندگی چکنم ها ...
اینک حضور سبز در معرکه ی زندگی ...
اینک تشخّص، اینک بهای انسانیّت ناب ....
اینک دوری از دروغ و نیرنگ و ریا ...
اینک همدلی با مردمانی مهربان ...
اینک سخت کوشی و تلاش با ثمر ...
اینک آینده ای روشن ...
اینک تورنتو، شهر کردار نیک، پندار نیک و گفتار نیک ...
و اینک آزادی...

ایرانیان و اورست پس از 11 سال

پس‌از 11 سال از صعود اوین ایرانیان بر بام جهان، از جبهه جنوبی، بار دیگر دو هموطن در قالب یک تیم بین‌المللی موفق به صعود قله‌ی اورست امّا این‌بار از جبهه‌ی شمالی شدند. متن ترجمه‌شده‌ی خبر سرپرست تیم صعودکننده در زیر آمده است:
من آرنولد کاستر (Arnold Coster) سرپرست تیم صعودکننده به اورست از جبهه‌ی شمالی هستم. از ABC در ارتفاع حدود 6400 متری و در تاریخ 20 مه (30 اردیبهشت) با شما صحبت می‌کنم. اخبار خوبی برای شما دارم. امروز بین ساعت 8 و 9 صبح به (به وقت محلّی) پنج عضو تیم به همراه پنج شرپای همراه آن‌ها توانستند قله‌ی اورست را فتح نمایند. این اعضاء که عبارتند از: هرون کورن (Herven Coron) از فرانسه، راب اسپرینگر (Rob Springer) از آمریکا، عارف گرانمایه از ایران، نیما یزدی‌پور از ایران و آلن چن (Alan Chen) از آمریکا به همراه شرپاها یانگجن (Yangjen)، جانگبو (Jangbu)، لاکپا (Lakpa)، پاسانگ (Pasang) و لوپشانگ (Lopshang) موّفق به انجام این کار شدند.
هنوز اطّلاعی از زمان دقیق صعود ندارم. هوا بسیار خوب است. آن‌ها قله‌ای بدون باد داشته‌اند و همگی‌شان در حال بازگشت به کمپ سوم هستند.
هر وقت اطلاعات دقیق‌تری از زمان صعود به‌دست آوردم، به اطّلاع شما خواهم رساند. یادآور می‌شوم که تمام اعضاء خوب و سر حال و مطمئن در راه بازگشت به پایین هستند. امروز عصر با اخبار بیشتر به شما زنگ خواهم زد. احتمالاً امروز عصر صعودهای بیشتری از جبهه‌ی شمالی  به قلّه گزارش خواهد شد. روزگار بر وفق مراد. خدانگهدار.
دوست‌داران متن اصلی می‌توانند به نشانی زیر مراجمه نمایند:
http://www.summitclimb.com/new/default.asp?linktype=r&mtype=smenu&vid=17&nid=108#20may


پدرم وقتی مرد، کوهمردان همه مشغول رقابت بودند

یک سال از آخرین یادداشتم در این وب‌نوشت می‌گذرد. سالی پر از مشغله و هیایو. سالی تلخ...

سالی پر از اضطراب و دلهره و ... . در سالی که گذشت، پدرم را در بستر بیماری دیدم. روزهای تلخ خداحافظی را لمس کردم. در نبودش سیاهپوش شدم و فقط خاطره‌ای برایم باقی ماند. چه سخته وارث مرگ پدر بودن...

هر کسی مرا در این مدّت دید، به من گفت، کجایی، خبری ازت نیست. چرا نمینویسی؟ امّا واقعاً قلم در دستم نمی‌چرخید. بگذریم که این نیز بگذرد.

در سالی که گذشت اتّفاقات خوب و بد یکی‌یکی بر جامعة کوهنوردی روی دادند و گذشتند. چه دوستان عزیز و چه همنوردان خوبی که ازدست نرفتند و چه روزگاری که نداشتیم. نیم‌نگاهی به این وقایع خالی از لطف نیست.

از اوّلین تلاش‌ها برای فتح قلّه‌های مرتفع هیمالایا (اوایل دهة بیستِ قرن بیستم میلادی) حدود 90 سال می‌گذرد. ایرانیان از اوایل دهة 50 شمسی به این منطقه گوشه‌چشمی داشته‌اند. از صعود اوّلین هشت‌هزارمتری جهان (آناپورنا 8091 متر، دهمین قلّه مرتفع جهان) در تاریخ سوم ژوئن 1950، نیز 58 سال می‌گذرد. ایرانیان از سال 1355 به بعد، یعنی 33 سال پیش، به عرصة هشت‌هزارمتری‌ها وارد شدند. از سال 1949 (1328ش) که دولت نپال مرزهای خود را به روی کوهنوردان خارجی گشود تا کنون، تمام 14 قلّة اصلی 8000 متری جهان بارها و بارها و از مسیرهای مختلف، صعود شده‌اند و از 23 قلة فرعی بالای هشت‌هزار متر نیز تنها هشت قلة صعودنشده باقی‌مانده است.

براستی نود سال پیش که مالوری و دیگر همراهان برای صعود به اورست برنامه‌ریزی می‌کردند، همان اندازه دانش و تجربه برای صعود به منطقه را داشتند که هم‌اینک ما داریم. صدالبتّه که نه! در آن زمان بسیاری از مسائل مربوط به نحوة صعود به ارتفاعات بلند ناشناخته بود. حتی منطقه ازنظر جغرافیایی نیز کاملاً کشف و نقشه‌برداری نشده بود. درست است که هیئت‌های اعزامی برای نقشه‌برداری منطقه و شناخت منطقة هیمالایا، از اواسط نیمة دوم قرن نوزدهم به منطقه سفر کرده بودند، امّا به دلیل عدم پیشرفت فناوری در آن زمان، هنوز بسیاری از ناشناخته‌ها بر سر راه بود و بسیاری کارهای انجام نشده.

به‌نظر می‌رسد اصلاً ما شرقی‌ها به‌طور کلّ نیازی به شناخت جهان فیزیکی پیرامونمان احساس نمی‌کنیم و از جهان واقعی و آنچه با حواس پنج‌گانه قابل درک است، استنباط معقولی نداریم. با نیم‌نگاهی به تاریخ علم و سیر گسترش آن در می‌یابیم که تقریباً تمامی اکتشافات جغرافیایی مطرح را غربی‌ها انجام داده‌اند. ما شرقی‌ها بیش‌تر دوست داریم تا در گوشه‌ای بنشینیم و در شناخت جهان معنوی غور کنیم و تقریباً حوصلة دل‌کندن از مکان گرم و نرم خود را نداریم. فکرمان را پرواز می‌دهیم تا به گوشه و کنار کیهان بزرگ، امّا همینکه برای جستجوی مطلبی یا کشف نکته‌ای مجبور به جلای خانه و سفری هرچند کوتاه باشیم، غم‌مان می‌گیرد که وامصیبتا!

همین روحیه باعث شده است که کمتر، آزمایشگاهی باشیم. کمتر دانسته‌های خود را بنویسیم و تقریباً در اکثر اوقات، نفر دوم باشیم. آنقدر این وضعیّت در خون و گوشتمان نفوذ کرده که حتی پیشرفت‌های چندسالة اخیر جوانان این آب‌وخاک در عرصه‌های علمی و فنی را یا قبول نمی‌کنیم و یا معمولاً با نیشخندی به آن نگاه می‌کنیم. حتی خودباوری را نیز باور نداریم. این آفت نه‌تنها عرصة علم را شامل می‌شود، بلکه پای به دیگر عرصه‌ها نیز گذاشته است. تقریباً و به ضرس قاطع می‌توان گفت که پس‌از این همه تلاش موفّق و ناموفّق که در منطقة هیمالایا داشته‌ایم، نمی‌توان یک گزارش فنّی دقیق و جامع آن هم به‌صورت مکتوب دربارة این منطقه از زبان و کلام ایرانی‌ها به‌دست آورد. اصلاً گزارش‌نویسی جنّ است ما بسم‌الله...

بله مالوری و دیگر همراهان وی و دیگر براستی مکتشفان هم‌عصر و پس‌از وی، دانش کنونی ما را دربارة هیمالایا نداشتند، امّا چیزی داشتند که ما ندرایم و آن فرهنگ انتقال علم و استفادة درست و بهینه از آن است. نمی‌خواهم خطّ بطلان به تمامی تلاش‌های همنو‌ردان در این عرصه و عرصه‌های مشابه بکشم، امّا اگر کمی و فقط کمی از گوشه‌ای از کلاهمان قاضی کنیم، این نکته را تأیید خواهیم نمود که اما میان ماه من تا ماه مجنون، تفاوت از زمین تا آسمان است. براستی گزارش برنامة جناب آقای ایکس که اوّلین بار قلّة ایگرگ را فتح نموده و برایش کف زده‌ایم و هورا کشیده‌ایم کجاست؟

آیا نبود دانش فنّی مناسب و یا عدم انتقال آن باعث نشده است که هر کسی در این سرزمین، مجبور به اختراع مجدد چرخ شود. شاید آفت اتّکا به شرکت‌های هماهنگ‌کننده در این امر، که سودهای کلانی نیز می‌برند، گریبانمان را گرفته است. شاید فکر می‌کنیم که ای بابا نیازی به نوشتن نیست. کار جدیدی که نمی‌کنیم، هرچیزی هم که لازم است، دیگران (یعنی همان غربی‌ها) نوشته‌اند، الحق چه خوب هم نوشته‌اند، پس چرا این وقت گرانقدر را صرف اینگونه کارهای بیهوده کنیم. ای بابا حالا فرض کن که نوشتیم، چه فایده دارد، اصلاً چه کسی به آن بها می‌دهد. ای وای...!

امّا دانسته‌ها و تجربه‌های اندوخته‌شده از زبان یک هموطن با توجّه به نوع نگرش و قرابتی که با ما دارد، گنجی است که قیمتی را برای آن نمی‌توان متصوّر شد.

این موضوع تنها به گزارش پس‌از برنامه ختم نمی‌شود. آیا تا به حال دیده‌اید و یا از جایی شنیده‌اید که فلانی به‌منظور کسب آمادگی جسمانی یا فنّی لازم برای صعود به فلان قلّة هیمالایا، چه تمریناتی را داشته است؟ (اصلاً آیا تمریناتی ...)

بله، اگر کمی واشکافی کنیم می‌بینیم که دورمان پر از راز و رمز و نگفته‌ها و نکرده‌هاست. معمولاً عادت داریم تا دانش خود را با خود به سرای ابدی ببریم.

از نظرگاهی دیگر به موضوع نگاه می‌کنیم. می‌پردازیم به دانش فنّی موجودمان در کوهنوردی و میزان آگاهی عزیزان صعودکننده در این زمینه. براستی دانش ما در این زمینه و اصلاً کوهنوردی فنّی و تخصّصی چقدر است. یک بار برای همیشه از خودمان بپرسیم. کدام مسیر تازه‌ای را بر روی دیواره‌ای مطرح در جهان گشوده‌ یا حتی بازگشایی نموده‌ایم؟ کدام فعّالیّت سنگین زمستانی را در مناطقی چون آلپ و یا همین همسایگی، افغانستان یا پاکستان، به‌ثمر رسانده‌ایم؟ آیا این نیست که تجربة ما از سرما تنها به صعود زمستانی دماوند و سبلان و اگر کمی جسورتر باشیم علم‌کوه ختم شده است؟ اقلیم ایران اجازة تجربة بیش‌تری را به ما نمی‌دهد. بهتر نیست که از پوستة خود بیرون بیاییم. چطور به خود اجازه می‌دهیم که به‌راحتی و بی‌محابا پای در عرصه‌ای بگذاریم که دیگران برای حضور در آن صحنه چه سخت‌کوشی‌ها که نکرده‌اند. اصلاً همیشه هر کاری را ساده انگاشته‌ایم و به بازی گرفته‌ایم و برای این ساده‌انگاری چه هزینه‌ها که متقبّل نشده‌ایم. کارمان شده است رقابت و چشم‌وهم‌چشمی، این باشگاه با آن سازمان رقابت می‌کند و آن یکی مرد کوه، آنقدر تنهاست که تنها به کوه می‌رود. آن یکی هشت‌هزارمتری‌ها را تپة بالای خانة خود حساب می‌کند و بی‌تمرین و هماهنگی صعود می‌کند و ...

با یک حساب سرانگشتی، می‌توان وسعت این فاجعه را فهمید. تنها در همین چهار پنج سالة اخیر سه تن از هیمالایانوردان خوب خود را (کسانی که شاید می‌توانستند همتراز با امثال مسنر و کوکوچکا بدرخشند) به دلایل گوناگون از دست داده‌ایم.

بگذریم. به هر حال به میدانی وارد شده‌ایم که شاید برای حضور در آن راه درازتری را می‌بایست که می‌پیمودیم. امّا وظیفة تک‌تک کسانی که پای در این عرصه گذاشته‌اند، چه خوششان بیاید و چه نیاید، این است که تجربه و دانش خود را (اگر دانش و تجربه‌ای کسب کرده‌اند؟) مکتوب کرده و در اختیار دیگران قرار دهند.

یادم نمی‌رود که زمانی گوشش صدا کند، رئیس اسبق فدراسیون در جلسه‌ای به مناسبت درگذشت اوراز عزیز گفت که ایرانی‌ها می‌بایست بهای حضور در هیمالایا را بپردازند و اگر در این راه کشته ندهیم، این نهضت به‌ثمر نمی‌رسد. امّا می‌دانم که منظور ایشان هر کشته‌ای نبود. وسلام.


مشعل المپیک بر فراز اورست

بالاخره در تاریخ پنج‏شنبه 19 اردیبهشت 1387 (8 مه 2008) بانوی 23 ساله‏ی تبتی به نام سرینگ وانگمو Tsering Wangmo موفّق شد تا مشعل المپیک را به همراه 2 چینی و 2 تبتی دیگر و از راه تبت، به قلّه‏ی اورست (8848 متر) منتقل نمایند. شاید اگر این مشعل از ایران می‏گذشت، افتخار حضور بر قلّه‏ی دماوند نیز نصیب آن می‏گشت.

 

مشعل المپیک بر فراز اورست

برای اطّلاعات بیش‌تر می‌توانید به پیوندزیر رجوع کنید.

http://edition.cnn.com/2008/WORLD/asiapcf/05/07/oly.everest/index.html#cnnSTCText


بانویی با 11 هشت‏هزارمتری در کارنامه‏اش.

سرکار خانم گِرلینده کالتنبرونر (Gerlinde Kaltenbrunner) کوهنورد اتریشی، توانست در تاریخ پنج‏شنبه 12 اردیبهشت 1387 برابر با 1 مه 2008، یازدهمین قلّه‏ی 8000 متری خود را فتح نماید. وی در این تاریخ با صعود قلّه‏ی ذائولاگیری (8167 متر) در نپال توانست به عنوان اوّلین بانویی که 11 قلّه از 14 قلّه‏ی هشت‏هزارمتری جهان را فتح نموده است، در رأس بانوان کوهنورد جهان بایستد. امید است تلاش ایشان سرمشق بانوان کوهنورد ایرانی باشد.

 

سرکارخانم گرلینده کالتنبرونر

  

سرکارخانم گرلینده کالتنبرونر

 مآخذ:

http://www.climbing.com/news/hotflashes/austrian_woman_climbs_11th_8000er

http://www.gerlinde-kaltenbrunner.at


خسته نباشید...

امروز (پنج‏شنیه پنجم اردیبهشت) آخرین روز دوره‏ی مقدّماتی پزشکی کوهستان برای مربّیان پیش‏کسوت و درجه 2 بود که به همّت کارگروه پزشکی کوهستان و به مدیریّت کارگروه کوهنوردی فدراسیون کوهنوردی و صعودهای ورزشی در محلّ گروه کوهنوردی خانه‏ی کوهنوردان تهران، برگزار شد. دست‏مربزاد، حسته نباشید. قرار است دوره‏ی متوسطه و پیش‏رفته‏ی این کلاسها نیز به‏ترتیب در ماه مهر و اسفند سال جاری برگزار شود. برای بانوان و مربّیان درجه 3 نیز دوره‏های مشابه‏ای درنظر گرفته شده که برگزار خواهد شد. بعداز مدّتها به عنوان کارآموز در دوره‏ای شرکت کردم. حال خوبی داشت. قسمت بود تا بسیاری از مربّیان پیش‏کسوت و همدوره‏ای‏های خوبم را ملاقات کنم. دو روز خوبی بود در کنار این عزیزان. کلّی هم مطلب یاد گرفتیم.
چندی است که کارگروه پزشکی کوهستان فدراسیون، دست به کار بنیادینی زده که آینده‏ی خوبی را برای آن می‏توان متصوّر شد. مدّتی است که انجام کار علمی ـ پژوهشی ناب، درخور و در سطوح بین‏المللی، در این مملکت، کیمیا شده و همه به دنبال نان‏اند که دانش آب است! امّا این کار را می‏توان از آن دست کارهای علمی دانست که جای خود را به مرور باز خواهد کرد. کارهایی از این دست الگویی برای رویدادهای نیک آینده هستند.
بعداز سالها که از تأسیس سازمان نظام پزشکی می‏گذرد، بالاخره جامعه‏ی پزشکی ایران نیز به همّت این عزیزان، صاحب چند پزشک متخصّص بیماریهای کوهنوردی و ارتفاع شد و این را می‏باید به فال نیک گرفت. امید است تعداد این عزیزان هر روز بیشتر از دیروز شود.
این دوره مرهون زحمات عدّه‏ای بود که لازم است از آنها نامی آورده شود. امید دارم تا بتوانم زیست‏نگاشت (
Biography
) هر یک را تهیّه و در دسترس علاقه‏مندان قرار دهم. این افراد به ترتیب نام خانوادگی عبارت بودند از:
آقای دکتر علیرضا بهپور ــــــــــــ عضو کارگروه پزشکی کوهستان
آقای رضا زارعی تودشکی ــــــــــــ دبیر کارگروه کوهنوردی و نخبه‏ی ورزشی
آقای دکتر جلال‏الدّین شاهبازی ــــــــــــ رئیس کارگروه پزشکی کوهستان
آقای دکتر حمید مساعدیان ــــــــــــ دبیر کارگروه پزشکی کوهستان و عضو کمیسیون پزشکی
UIAA
آقای محمود میرنوری لنگرودی ــــــــــــ عضو گروه کوهنوردی خانه‏ی کوهنوردان تهران
و چند تن از دیگر اعضای گروه خانه و اعضای کارگروه کوهنوردی فدراسیون.

دست همه‏ی همنوردان درد نکند. درست است که ایراداتی هم بر نحوه‏ی برگزاری این دوره وارد بود، ولی به‏هر روی بسیار مفید و مقبول برگزار شد. ان‏شاءالله ادامه پیدا کند.


مرده آنست که نامش به نکویی نبرند...

 

سر اِدموند پرسیوال هیلاری Sir Edmund Percival Hillary، فاتح قلبهای کودکان و مردم فقیر نپال، بعداز سالها زندگی پرافتخار و پربار، در سنّ 88 سالگی بلندترین قلّه‏ی جهان آفرینش را صعود کرد. قلّه‏ای به نام ابدیّت.
زندگی پربارِ سِر هیلاری در تاریخ 20 ژوئیه‌ی 1919م. (28 تیر 1298ش.) در شهر اوکلند Auckland و در کشور زلاند نو آغاز شد. او توانست به عنوان اوّلین بشر خاکی در یک کار گروهی و تحت سرپرستی جان هانت John Hunt و تحت لوای نهمین گروه کوهنوردی اعزامی انگلستان به اورست Mount Everest، و هنگامی که 12367 روز از زندگی وی می‌گذشت، به همراه شرپا Sherpa کوهنوردِ همراه خویش، یعنی تنزینگ نورگِی Tenzing Norgay، پای بر بلندترین چکادِ خشکی نهد. امّا همگی بر آن اذعان دارند که آن چیزی که هیلاری را در پیش چشم جهانیان نمایاند و او را به روایتی هیلاری کرد، به زیر پای کشیدن مرتفع‌ترین قلّه‌ی جهان نبود، بلکه خدمات عدیده‌ای بود که سالهای بعداز صعود قلّه، در کشور محروم نپال به انجام رسانید. درک محرومیّت مردم و ساخت درمانگاهها، مدارس و مؤسسات آموزشی عدیده در این کشور، رفتاری بود که باعث شد تا بتواند قلب یکایک مردم این کشور شرقی را فتح کند.
وی در سن 16 سالگی با حضور در دامنه‌های کوه Mount Ruapehu در سفری که با دیگر همشاگردی‌هایش از طرف مدرسه رفته بود، به کوهنوردی علاقه‌مند شد و آنجا بود که فهمید با اینکه با 195 سانتی‌متر قد در آن سنّ و سال بدقواره و دراز به‌نظر می‌رسد، امّا بنیه‌ای بسیار قوی دارد و یک‌سروگردن از دیگر همسن و سالهایش برتر است. وی بالاخره توانست در سال 1939م. (1318ش.) یعنی 20 سالگی موفّق به انجام اوّلین صعود جدّی زندگی خود با فتح قلّه‌ی کوه اولیوِر Mount Oliver در آلپ جنوبی Southern Alps شود. بعداز چندی به همراه برادرش رکس Rex به پرورش زنبور عسل روی آورد. شغلی تابستانی که به وی اجازه می‌داد تا زمستانها به صعود قلل بپردازد.
درپی بروز جنگ جهانی دوم وی متقاضی حضور در نیروی هوایی شد امّا بلافاصله تقاضانامه‌ی خویش را پس گرفت و این‌گونه بیان نمود که «وجدان مذهبی‌ام مرا از این‌کار منع می‌کند». چندی بعد، هنگامی که شعله‌های جنگ به اقیانوس آرام نیز کشیده شد، هیلاری مجبور به انجام خدمت سربازی در نیروی هوایی سلطنتی زلاند نو RNZAF شد.

هیلاری قبل‌از صعود موفّقیّت‌آمیز سال 1953م. (1332ش.)، یک‌بار نیز در سال 1951م. (1330ش.) همراه با تیمی از انگلستان به رهبری اریک شیپتون Eric Shipton، برای صعود به اورست و همچنین در سال 1952م. (1331ش.) به همراه دوستش جورج لُوِه George Lowe، بازهم در تیمی به رهبری شیپتون، برای صعود به  چواُیو Cho Oyo عازم نپال شده بود. امّا متأسفانه موفّق به صعود آنها نشده بود.

1953، فتح اورست

تبّتی که شدیداً تحت کنترل چینی‌ها قرار داشت، مسیر صعود به اورست را بسته بود و نپال نیز تنها اجازه‌ی یک صعود در سال را می‌داد. یک تیم کوهنوردی سوئیسی (که تنزینگ نورگی هم در آن شرکت داشت) تلاش کرده بود تا در سال 1952م. (1331ش.) خود را به قلّه برساند، امّا به دلیل بدی شرایط جوّی از 240 متری آن بازگشته بود.
سال 1952م. (1331ش.) در طی سفری به منطقه‌ی آلپ، هیلاری Hillary متوجّه شد که وی و دوستش، جورج لُوِه George Lowe، به تیم صعود انگلیسی سال 1953م.(1332ش.) دعوت شده‌اند. وی نیز بی‌گمان این دعوت را پذیرفت.
در ابتدا نام شیپتون به عنوان سرپرست تیم مشخّص شده بود، امّا به‌یکباره هانت جایگزین وی شد. همین امر باعث شد تا هیلاری قصد خروج از تیم را بنماید ولی هم هانت و هم شیپتون وی را متقاعد به ماندن در تیم نمودند. هیلاری قصد داشت در تیم حمله‌ای متشکّل از خود و لُوِه قرار گیرد. امّا هانت دو تیم با ترکیبی دیگر را تدارک دید. یک تیم با حضور تام بوردیلون Tom Bourdillon و چارلز ایوانز Charles Evans و تیم دیگر شامل هیلاری و تنزینگ. به همین سبب هیلاری به ناچار مجبور شد تا خود را با تنزینگ ـ شرپای نپالی ـ هماهنگ کند.
تیم کوهنوردی هانت همانند بسیاری از دیگر تیمها، سازمان‌یافته و گروهی عمل می‌کرد. لُوِه سرپرستی صعود از مسیر یخی و عظیم سینه‌کش لوتسه Lhotse Face را برعهده گرفت و هیلاری نیز مسیری را در میان یخ‌شار خومبو Khumbu انتخاب نمود.
این تیم، بالاخره مقرّ اصلی خود را در ماه مارس 1953م. (اسفند 1331ش.) برقرار نمود. کارها به آهستگی پیش می‌رفت تا اینکه آخرین قرارگاه در گردنه‌ی جنوبی South Col اورست و در ارتفاع 7900 متری برقرار شد. در روز 26 مه 1953م. (5 خرداد 1332ش.) تیم حمله‌ی بوردیلون و ایوانز قصد صعود به قلّه را داشت. امّا به دلیل خرابی دستگاه اکسیژن ایوانز، مجبور به بازگشت شدند. این دو تا 100 متری جنوب قلّه پیش رفته بودند. بعداز این صعود ناموفّق، هانت گروه دیگر حمله، یعنی هیلاری و تنزینگ را برای صعود به قلّه آماده کرد.
برای مدّت 2 روز، برف و باد، گردنه‌ی جنوبی را فرا گرفت. امّا آنها بالاخره در تاریخ 28 مه (7 خرداد) به همراهی یک تیم پشتیبان سه‌نفره شامل لُوِه، آلفرد گریگوری Alfred Gregory و آنگ نَعیما Ang Nyima عازم قلّه شدند. این دو گروه، در ارتفاع 8500 متری چادری برپا کردند و سپس تیم پشتیبان به پایین بازگشت. صبح روز بعد، هیلاری متوجّه شد که چکمه‌هایش در بیرون از چادر سفت و منجمد شده است. دو ساعت طول کشید تا وی آنها را گرم و قابل استفاده نماید. پس از آن او و تنزینگ شروع به بستن کوله‌های حمله‌ی خود که 14 کیلوگرم وزن داشت نمودند. حرکت در آخرین بخش صعود که حدود 12 متر طول داشت بسیار به‌سختی صورت گرفت. همان بخشی که بعداً به قدم‌گاه هیلاری Hillary Step شهرت یافت. هیلاری برای بازکردن راه، گُوِه‌‌ای را در شکاف بین دیواره و یخ قرار می‌داد و تنزینگ نیز به دنبال وی می‌رفت. بعداز صعود این قسمت، کار تقریباً آسانتر شده بود و آنها بالاخره در ساعت 11:30 صبح روز 29 مه 1953م. (8 خرداد 1332ش.) [82 روز قبل‌از کودتای 28 مرداد] به قلّه رسیدند. هیلاری هنگامی‌که پای بر روی قلّه نهاد این جمله را بر زبان راند «بعداز چند ضربت محکم کلنگ بر برف و یخ، بالاخره در صدر ایستاده‌ایم.»
آنها فقط 15 دقیقه در قلّه توقّف کردند. جستجوی آنها برای کشف آثاری از صعود قبلی که مالوری Mallory انجام داده بود، به شکست انجامید. هیلاری از تنزینگ بر روی قلّه عکس گرفت امّا به دلیل اینکه تنزینگ بلد نبود چگونه با دوربین عکّاسی کار کند، هیچ عکسی از هیلاری در قلّه‏ی اورست موجود نیست. هنگام تصمیم برای بازگشت، تنزینگ شکلاتهایی را که به همراه داشت و هیلاری صلیبی را که به گردن داشت، به رسم یادبود در برفها جا گذاشتند.
آن دو با دقّت و احتیاط، شروع به بازگشت نمودند. برف ردّ پایشان را پوشانده و از بین برده بود و این، برگشت را پیچیده‌تر می‌کرد. اما به هر ترتیب راه بازگشت را یافتند. در راه بازگشت، اوّلین فردی که با وی ملاقات کردند، جورج لُوِه بود. وی بخشی از مسیر را با ظرفی پر از سوپی داغ و دل‏چسب به پیشواز آنها صعود کرده بود. هیلاری هنگام  مشاهده‏ی لُوِه به وی گفت: «هی جورج، ما بالاخره دخلِ اون حرومزاده رو آوردیم.»
خبر این صعود موفّقیّت‏آمیز در روز تاج‌گذاری ملکه‌لیزابت دوم Queen Elizabeth II به بریتانیا رسید. همه چیز برای اسقبال از صعودکنندگان مهیّا شد و تیم صعود بعداز رسیدن به کاتماندو Kathmandu مورد استقبال گسترده‌ی بین‌المللی قرار گرفت.

پس‌از اورست

هیلاری در طی سالهای 1956م./1335ش. و 61-1960م./40-1339ش. و همچنین سالهای 65-1963م./44-1342ش. توانست تا ده قلّه‌ی مرتفع دیگر هیمالایا را نیز فتح نماید. او همچنین در تاریخ 4 ژانویه‌ی 1958م./14 دی 1336ش. همراه با تیم اعزامی بین‌المللی مشترک‌المنافع عبور از قطب جنوب، که بخش زلاند نوی آن را وی رهبری می‌کرد، به قطب جنوب رسید. تیم وی اوّلین تیمی بود که مدّتها بعداز آموندسن Amundsen که در سال 1911م./1290ش. و Scott که در سال 1912م./1291ش. به قطب رسیده بودند، پای بر قطب جنوب می‌گذاشت. این تیم همچنین اوّلین تیمی بود که این کار را با استفاده از وسیله‌ی نقلیه‌ی موتوری انجام می‏داد.
هیلاری بعداز فراقِ بال در 3 سپتامبر 1953م. (12 شهریور 1332ش.) با خانم لوییس مری رُز Louise Mary Rose ازدواج نمود و از وی صاحب 3 فرزند به نامهای پیتر (1954م./1333ش.)، سارا (1955م./1334ش.) و بلیندا (1959م./1338ش.) شد. در سال 1975م. (1354ش.) هواپیمای حامل همسر و دختر کوچکش بعداز دیدن وی و بازگشت از روستای فافلو Phaphlu (روستایی که به همّت هیلاری در آنجا بیمارستانی در حال ساخته‌شدن بود.)، درست بعداز بلند شدن از باند فرودگاه کاتماندو، سقوط کرد و هر دوی آنها در این واقعه‌ی دردناک جان‌باختند. این سانحه ضربه‌ی بزرگی برای هیلاری بود. و باعث شد تا وی 14 سال غم فراغ همسر و دخترش را نحمّل کند. امّا بالاخره در تاریخ  21 دسامبر 1989م. (30 آذر 1368ش.) با خانم ژونیJune ، بیوه‌ی دوست صمیمی خود پیتر مولگرو Peter Mulgrew، ازدواج نمود و این وصلت تا پایان عمر وی برقرار بود.
پیتر، فرزند بزرگ هیلاری نیز کوهنورد قابلی شده است. وی در سال 1990م. (1369ش.) توانست قلّه‌ی اورست را فتح نماید. او و جَملینگ تنزینگ نورگِی Jamling Tenzing (پسر تنزینگ نورگِی) در سال 2003م. (1382ش.) به مناسبت پنجاهمین سالگرد اوّلین فتح اورست، بار دیگر برفراز بام دنیا ایستادند.
در سال 1992م. (1371ش.) به پاس خدمات ارزنده‌ی هیلاری، بانک مرکزی زلاند نو، طرح اسکناسهای 5 دلاری خود را تغییر و با طرح جدید حاوی تصویر هیلاری، چاپ نمود و بدین ترتیب او تنها شهروند زلاند نو است که در زمان حیاتش تصویرش بر روی اسکناس چاپ شده است. به پاس خدمات بی‌شائبه‌ی وی در نپال و منطقه‌ی هیمالایا نیز دولت نپال در پنجاهمین سالگرد فتح اورست، شهروندی افتخاری نپال را به‌ وی تقدیم کرد. او اوّلین خارجی در تاریخ کشور نپال بود که موفّق به اخذ این امتیاز می‏شد.

مرگ

در روز جمعه 11 ژانویه‌ی 2008م. (21 دی 1386ش.) و در ساعت 11:20 دقیقه به وقت محلّی، نخست‌وزیر کشور زلاند نو، خانم هلن کلارک Helen Clark، خبر تکان‌دهنده‌ای را به گوش جهانیان رساند. سِر ادموند پرسیوال هیلاری بر اثر عارضه‌ی قلبی و در ساعت 9:00 محلّی (23:30 به وقت تهران)، درست 19950 روز بعداز فتح اورست، در بیمارستان اوکلندسیتی Auckland City Hospital درگذشت و روح بزرگش به بیکرانه‌ی ابدیّت پیوست. به احترام وی، پرچم کشور زلاند نو در تمامی کشور و سفارتخانه‌های زلاند نو در دیگر کشورها و همچنین پایگاههای زلاند نو در قطب جنوب، به حال نیمه‌افراشته درآمد. هیلاری وصیّت کرده بود که بعداز مرگ جسدش را بسوزانند. وی 32317 روز زندگی کرد و منشأ اثر خیر بسیاری در 88 سال زندگی خویش شد. روحش شاد و یادش گرامی.

مأخذ: پایه‌ی اطّلاعاتی این مقاله ترجمه‌ای است آزاد از بخشهایی از مقاله‌ی ادموند هیلاری در دائرة‌المعارف ویکی‌پدیا. محاسبات روزشمار وقایع و تبدیل گاهشماری میلادی به هجری شمسی، تماماً از مترجم است.  

سر ادموند پرسیوال هیلاری

ادموند هیلاری در سال 1953م. (1332ش.) قبل‏از صعود به اورست