بهت زده شدم...
آقا امروز حالم اصلاً خوب نیست. نمیدونم انگار یه چیزی تو گلوم گیر کرده میخواد بزنه بیرون. اینجا هم که کسی از برو بچههای کوهنوردی نیستند که لااقل با صحبت کردن باهاشون خودتو خالی کنی. خبر خداحافظی فرشاد و سعید، مثل پتکی بود که یهو خورد تو سرم. آشنایی من با فرشاد به سالها قبل برمیگرده، به زمانی که من جوانی 22 ساله بودم و اون جوانی 26 ساله، ولی کوهنوردی رو خیلی زودتر از 4 سال اختلاف سنی ما شروع کرده بود. میخواستم ـ فکرکنم اسفند سال 68 بود ـ که تو کلاس ساخت تونل برفی که اون استادش بود شرکت کنم که بنا به دلایل درسی ـ آخه اون موقع من دانشجوی سال سوم بودم ـ نتونستم. به هر حال از اون روز تا امروز که نزدیک اسفند 88 هستیم، حدود 20 سال میگذره. بیست سالی پر از فراز و نشیب برای کوهنوردی ایران و کوهنورداش.
اون روزها گذشت و هر دوتامون بزرگ شدیم. با اختلاف نظرهای زیاد امّا مسلامتجویانه، سالها بعد تو فدراسیون شدیم همکار هم. اون تو کارگروه اسکی کوهستان و من تو کارگروه راهنمایان کوهستان. هیچ یادم نمیره اون انتقادهای تند و تیزش رو در زمینهی نحوهی کارگروه گردونی من و متلک انداختناش و گاهی اوقات تلخیها و بحثهامون. امّا هرچه بود و هر اخلاقی که داشت، کوهنورد توانمند و بزرگی بود. سالها تجربه در سرما ـ آقا اصلاً این آدم عاشق سرما و برف بود ـ از اون آدم خاصی رو درست کرده بود و با اینکه بعضی اوقات نمیشد تحملش کرد، دوست داشتنی بود. معمولاً از بسیاری از کارها انتقاد میکرد. در بسیاری از موارد درست میگفت و در بسیاری هم نه. کمتر کاری بود که از اوّل مورد تأئیدش باشه. آخه یه جورایی آرمانگرا بود و دنبال کارهای عالی میگشت. با اینکه از اعضای فدراسیون کوهنوردی بود و اگه اشتباه نکنم اولیّن رئیس کارگروه اسکی کوهستان، خودش از منتقدای سرسخت بسیاری از کارهای فدراسیون بود. زبون تندی داشت و خیلی وقتا بدون ملاحظههای متعارف و تابوهای تعارف و این جور چیزا، شمشیر زبان از نیام بیرون میکشید و یه چیزایی میگفت که هر کسی به غیر از اون رو میتونست کلّهپا کنه. آخه خودش پابند مقام و این جور بازیا نبود که براش مهم باشه که کلّهپا بشه یا نه. خیلی از جاهاهم یه جورایی تندروی میکرد که راستش رو بخواین لازم بود یکی کنترلش کنه. قلب مهربونی داشت و خیلی صاف و یکدست بود. واقعاً برای اسکی کوهستان زحمت میکشید. درسته که کمی دیر به دیر میاومد فدراسیون، ولی کارشو خوب میکرد. یادم نمیره روزی رو که مجوّز آموزشگاه کوهنوردی شو از فدراسیون گرفته بود، تو صورتش یه رضایت خاصی رو احساس میکردی که انگار داره به یه هدف بزرگ نزدیک میشه. فرشاد خلیلی خوشهمهر فرزند محمّدحسن، از اون دسته آدمایی بود که میشد رو دوستیشون که سخت بهدست میاومد، حساب کرد. اون روز خاطره انگیز و یادم نمیره که تو دورهی بازآموزی مربیّان کوهپیمایی در پلور (سال 84)، چطوری از یارِ غارش، مجید درودگر، در مقابل هیئت ژوری! دفاع میکرد. یادمه که حتی بدون توجه به ماها و جلوی چشم همه، جزوهی آموزشی دوره رو به مجید داد تا بتونه جواب سؤالی رو که ازش کرده بودیم توش پیدا کنه و جواب بده، البته بگذریم که مجید با این امدادرسانی هم موفق نشد و فقط ما کلّی خندیدیم.... وای چه روزگار مزخرفیه و چه زود میگذره همهچی.
تو وبلاگها اونم به روایت خبر فدراسیون، یه خلاصه رزومهای از این کوهنورد برجسته منتشر شده که شاید چند خط زیر بتونه کمی کاملترش کنه.
فرشاد خلیلی که فکر کنم ریشهی خانوداگیش به خوشهمهر (خواجهمیر) مراغه برسه، تقریباً از حدودای سال 63 (21 سالگی) کوهنوردی رو شروع کرد. بعداز فعالیّتهای متفرقه به عضویت گروه دماوند (جایی که بعداً به دلیل فعالیتهاش، عضویّت جاوید به اون داد) دراومد. 15 بهمن 1367 بود که در یک تلاش موفق 7 روزه، تونست سرپرستی نخستین صعود زمستانی به پالونگردن (4250 متر) رو با موفقیت به ثمر برسونه. از همون روزای اولّ عاشق کلنجار رفتن با برف و سرما بود. به همین دلیل در 7 بهمن 1371 بعداز یک تلاش 6 روزه اولّین صعود زمستانی قلّهی شاهالبرز رو با موفقیت به انجام میرسونه. در این صعود، تیم صعودکننده از جبههی جنوبی قلّه رو صعود میکنه و از جبههی شمالی برمیگرده. فعالّیتش تو باشگاه دماوند و جدّی بودنش، باعث میشه که در رأیگیری بیستو سوم فروردین سال 72 بشه بازرس باشگاه تا بتونه بهعنوان بخشی از هیئت مدیره به باشگاه دماوند بیشتر خدمت کنه. حدود چندماه بعد در یک تلاش 5 روزه بالاخره در 11 مهر 1372، به اتّفاق چند نفر دیگه، دیوارهی اصلی درّهی یخار رو صعود میکنه و تقریباً دو سال بعد، یعنی در 21 بهمن 1373، در یک تلاش زمستونی مشکل، گردهی آلمانها (منطقهی علمکوه) رو صعود میکنه. علاقهی اون به برف و یخبازی تمومی نداشت تا اینکه درست دو سال بعد یعنی بهمن سال 75، بعداز تلاشی سخت، اولّین صعود زمستانی برجهای یخار رو با موفقیت در پروندهی خودش به ثبت میرسونه. بعداز این فعالیّتهای داخل کشور، و توی اون زمانی که موج جدید هیمالیانوردی جامعهی کوهنوردی ایران رو درگیر خودش کرده بود، در تاریخ 18 مردادماه 76 موفق به صعود قلّهی 7788 متری راکاپوشی (هشتمین قلّهی هفتهزار متری پاکستان، پانزدهمین قلّهی هفتهزار متری جهان و بیستوهفتمین قلّهی اصلی مرتفع جهان) میشه که در نوع خودش، کار بزرگی بود. بقیهی ماجرا رو هم همه میدونن...
امّا راجع به این اتّفاق اخیر:
اوّل از همه برای همسر گرامی فرشاد با داشتن یه پسر تقریباً چهارساله، آرزوی تحمّل و صبر میکنم. راستش یه کم اینجور حرفا به تعارف میمونه، واقعاً خیلی سنگینه غم از دست دادن یه همسر جوان اونم با داشتن یه بچّه. همه بالاخره یه جورایی این قضیه براشون تموم میشه ولی سرآخری، علی میمونه و حوضش. امّا با تمام این حرفا خود سپیده خانم هم یه کوهنورد قابله و فکر کنم بتونه یه جورایی با شرایط جدید کنار بیاد. خدا کمکش کنه. آقا سرم درد گرفت...
دوم، راستش این ماجراهای باشگاه دماوند مخصوصاً تو این یک دههی اخیر کمی داره شورش درمییاد. ولی من نمیخوام وارد بعضی از مسائل بشم. به هر حال برای دوستان و همنوردان این عزیز سفر کرده تو باشگاه هم آرزوی صبر دارم. همینطور برای مدیّریت باشگاه که میدونم الان با این اتّفاق بزرگ، چه روزای سختی رو درپیش داره.
از همهی اینها که بگذریم و اگر به پیشاز وقوع حادثه و نحوهی تصمیمگیریها و پساز ماجرا و ایرادات بعضیها توجّهی نکنیم ـ لااقل الآن موقعش نیست ـ با خودم فکر میکنم فارغ از همهی اینها، اگه هر کسی جای فرشاد بود و میدید یه تعداد از بچّههای کلاسش تو بهمن درگیر شدن، و اگر اون آدم مثل فرشاد مربّی بود، همون کاری رو میکرد که فرشاد کرد. این حرف رو بعداز سالها تجربه توی امداد و نجات تو شرایط مختلف میگم. ببینید تو دورههای کلاسیک و به امدادگرها آموزش میدن که اوّل نجات جان امدادگر مهمّه (که البتّه حرف درستیه) ولی راستش رو بخواین نمیشه این قانون رو همیشه بکار برد. لااقل وقتی که مربّی باشی و حادثه دیده از شاگردات باشه، درست مثل این میمونه که پدر باشی و فرزندت دچار آسیب شده باشه. معمولاً هر کاری میکنی تا اتّفاق بدی نیافته، حتی اگه کمی شتابزده و غیر اصولی به نظر بیاد. این حالتیه که بسیاری از ماها تو دورههایی که برگزار کردیم، تجربه کردیم. راستش رو بخواین وقتی مربّی باشی، نمیتونی بهایستی و تو رویدادها بهطور کلاسیک رفتار کنی، حتی اگر منطقاً کار غلطی رو انجام بدی. فرشاد بهمن رو بهخوبی میشناخت. همین آذر سال پیش (87) بود که در اوّلین دورهی آموزش ستاد اطّلاعرسانی و پیشگیری از حوادث کوهستان هیئت کوهنوردی استان تهران، کلاس بهمنشناسی رو تو سالن خانهی کوهنوردان آموزش میداد. راستش آدم یاد اون بیت معروف میافته که
«بهرام که گور میگرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت»
به هر حال وقتی بخواد چیزی بشه، شاید باید بشه (البته نگید که خدای ناکرده خرافاتی هستم.) مسلماً فرشاد بعداز اینکه شرایط رو درک کرده به کمک بهمنزده رفته.
نمیخوام استخوان لای زخم کسی بگذارم، ولی تصور کنید که این اتّفاق نمیافتاد و فرشاد الآن پیش ما بود. یکی از شاگرداش رو هم از دست داده بود. وای خدا اون روز رو نیاره که یه باره آسمون زندگی آدم سیاه میشه و همهی آدمایی که قبلاً بهبه و چهچه میکردن و در توانمندیهات سخنسرایی میکردن، یهو میشن منتقدت و همه میشن علامه که آی... چرا دره گنجه بازه، چرا دم خر درازه.... شاید اون زمانی که فرشاد تصمیم گرفت تا دل به بهمن بزنه، همهی این ماجراها رو تو ذهنش مرور کرده بود. اونم فردی که به تازگی از یه ماجرای بحرانی با دکتر جوادی و ماجراهای گاشربروم (که فکر کنم سؤ تفاهم شده بود. چون من هردوی این عزیزان رو بخوبی میشناسم.)، موقتاً خلاص شده بود و طعم بالا و پایین شدن تو کارگروه انضباطی فدراسیون هنوز زیر زبونش بود و تجربیات دیگران جلوی چشماش رژه میرفتن. بگذریم...
روزی که به رودکی خبر مرگ یکی از دوستانش رو اطّلاع میدن، این بیت معروف را در وصف دوستش میسرایه:
«مُرد مرادی نه همانا که مُرد مرگ چنین خواجه نه کاریست خُرد»
در این بیت، به راحتی میتوان به جای مرادی «خلیلی» را جایگزین کرد و در اندوهش به سوگ نشست.
و امّا سعید طاهری عزیز، من سعید رو تقریباً دو سال یا شایدم کمتره که میشناسم. درحقیقت آشنایی من برمیگرده به زمانی تو همین یکی دو سال اخیر که سعید مهربان و عزیز تو دورهی مربّیگری درجهی 3 کوهپیمایی شرکت کرده بود. دقیقاً تاریخش رو به یاد نمییارم، امّا چهره و توانمندی اون رو هرگز از یاد نمیبرم. یادم مییاد تو کلاس صعود و فرود از سنگ، اونقدر زیبا صعود کرد که نمرهی بسیار بالایی رو بهش دادم. بازم یادمه که با اون آرامش و متانتش و باز هم بهخاطر اون صعود زیبا، با خواهش من و برای امتحان نحوهی حمایت از بالای یکی دو نفر از بچههای کلاس، نقش صعودکننده رو بازی کرد. سعید پسر مؤدب، متین و با وقاری بود. سنگنوردی بود که میتونست در آیندهای نهچندان دور، از افتخارات ایران و شاید خاورمیانه بشه، اینها رو الآن که دیگه در بین ما نیست نمیگم، همون موقع هم بخودش و تو جمع کلاس گفتم و یادمه که سرش رو پایین انداخت و صورتش گل انداخت.
خیلی سخته بشینی و در غم از دست دادن آدمای خوب بنویسی، به هر حال باید نوشت تا خاطرات شفاهی، مکتوب بشن و در خاطرهی تاریخ ثبت بشن. جای هر دوی این عزیزان و دیگر سفرکردگان این فاجعه که سعادت آشنایی با اونها رو نداشتم، همیشه، سبز ... نه... آخ ببخشید، حواسم نبود، رنگ درختای جنگل باد!
توی این تصویر خیلیها هستن که دیگه نیستن. فرشاد و من در کنار آقا مهدی و بقیه در سمت چپ تصویر ایستادیم. یادش به خیر.
(تصویر از آلبوم شخصی)